علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مهمون های من...

همه چی به تقریبا یه سال قبل برمی گرده...همون وقت ها که مرخصی زایمان مامانم تموم شد و قرار شد بره سر کار و در به در دنبال یه پرستار بود که مطمئن باشه و وظیفه شناس باشه و راهش نزدیک باشه و.... هزار تا فاکتور دیگه که از نظر مامانم خیلی مهم بود.... و بالاخره تعطیلات نوروز بود که از طریق دختر خالۀ بابام با یکی از آشناهاشون به نام خاله نسرین آشنا شدیم و فهمیدیم خونه اش هم به ما نزدیکه و بدین ترتیبات مامان و بابام از نگرانی در اومدند و منم شدم مهمون خاله نسرین و سه روز هفته رو کلۀ صبح می رفتم پیش خاله نسرین. اونجا رو خیلی دوست داشتم آخه می دونی همسایۀ خاله دو تا پسر داشتند به نام سامان و سالار که سامان فقط ده روز از من بزرگتره و هم بازی من...
31 ارديبهشت 1392

گردو بازی!!!

صبحه .... نه لنگِ ظهره..حواسم نبود که من بخاطر سرفه های دیشبم خوب نخوابیدم و تا ساعت ده صبح خواب بودم... من بی آزارِ بی آزار نشستم رو پارچه ام و صبحانه ام و کامل خوردم و مثل بچه های خوب دارم با لیوان و ظرف صبحانه و لگوهام بازی می کنم... که ناگهان می بینم مامانم داره گردو می شکنه... نه از اون گردوها که با دُمشون میشکنند گردوی واقعیه واقعی.... آخه می دونی یکی به مامانم گفته گردو و بادوم و این مدل خوردنی ها رو باید تازه تازه بشکنی که خاصیتش و از دست نده و شنیدن این حرف همانا و کار درست شدن برای مامانم همانا.... مامانم هر روز صبح بساط گردوشکنی رو ردیف می کنه: یه پارچه که لااقل ده بار تا خورده که صدا نره طبقات پایین، یه چکش و ال...
30 ارديبهشت 1392

چه طوری آسان و راحت نظر بدیم ؟؟؟؟

دوستان خوبم سلام میخوام کارتون و در نظر دادن خیلی راحت کنم البته این کار و قبلا مدیریت محترم دخملی شکلک انجام دادند و من از اونجا که خیییییییییییلی به راحتی شما فکر می کنم ارجاع میدم به همون مطلب با این آدرس: http://anis1391.niniweblog.com/post305.php پیشنهادم اینه که حتما وقت بذار و بخونش دیگه از وارد کردن نام خودت و آدرس وبلاگت تو هر نظر دادن راحت میشی... میگی نه؟؟ الان برو ببین!!! ...
29 ارديبهشت 1392

سرخ ... آبی....

من آخرش خوب متوجه نشدم همین سرخ و آبی که همه میگن یعنی چی؟ و چرا بابام و عموم همش سر این چیزا با هم حرف می زنند...فقط حرف آااااااا!!! منم بی طرفیم و نسبت به هر چی سرخ و آبی هست اعلام می کنم و استثنائاً در این یک مورد با سبک مامانم موافقم و به شیوۀ مامان رفتار می کنم و تصمیم دارم برای رهایی از هر گونه حرص و جوش و کُرکُری خونیِ رقیب، همیشه طرفدار تیم بالای جدول باشم... حالا اگه طی بازی های لیگ تیم بالای جدول جاشو داد به یه تیم دیگه به راحتی تغییر موضع خودمون و اعلام می کنیم...به همین سادگی!!! و اما...چند روز پیش که داشتم در ادامۀ پروسۀ کمک به مامان کابینت ها رو مرتب می کردم دو تا درِ ظرف ماست پیدا کردم یکی سرخ و یکی آبی...و ماجرا ...
29 ارديبهشت 1392

سرسفیدی تا چه حد؟؟؟؟

سرسفید به چه کسی اطلاق می شود؟؟؟ خودت ببین دیگه.... امروز با مامانم رفتیم دکتر...آخه می دونی از اول بهار من به شدت آلرژی دارم و همش سرفه های خشک میان سراغم مخصوصا تو شب ها این در حالی است که من اصلا بهشون کاری ندارم خودشون اومدند تو گلو و ریه هام....باور کن... و بخاطر طوفان های چند شب اخیر و گرد و خاک سرفه هام خیلی شدید شد و مامان نگرانِ من،منو برد دکتر... و من اونجا یه لحظه آروم نگرفتم و تا وقتی تو نوبت بودیم(حدود سه ساعت) همش در و نشون می دادم و دستور بیرون رفتن و صادر می کردم... آخه می دونی چند وقته مامان تو خونه دلش می گیره و دَدَرررر نرفته و از اونجا که من همیشه خیلی به فکر مامانم هستم  و به سلامت روح و روانش ...
28 ارديبهشت 1392

شب آرزوها ....

سلام دوستم... امشب لیلة الرغائب شب آرزوها، که داری آرزوهای بزرگت رو بهش میگی... و بهش میگی که لحظه ای نگاهش و ازت دریغ نکنه... و بهش میگی برای داشتن جهانی بهتر  منجی رو بفرسته... و برای شفای بیماران دعا می کنی.. و برای عاقبت به خیریِ همه دعا می کنی.. و آرزوهای کوچیک و بزرگی که امشب زمان استجابت اون هاست... آرزوم اینه که: شب آرزوت پر باشه از ستاره های استجابت التماس دعا... ...
26 ارديبهشت 1392

چگونه نی نی رو بذاریم سرِ کار ؟

امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح جلو لپ تاپ نشسته و یه کاری رو باید آماده کنه و تا یه ساعت دیگه بفرسته... از اونجا که منم خیییییییییییییییییییلی وقت شناسم و همیشه در کمک کردن به مامانم روی همه رو سفید می کنم!!!خودم دارم بازی می کنم و اصلللللللللللللللللللا به مامانم کاری ندارم....میگی نه خودت ببین... اول از همه جلو تلویزیون میشینم و یه کم تلویزیون نگاه می کنم و بعد میام سراغ مامان و میرم رو پاش می شینم تا تو نوشتن باهاش هم فکری کنم که با کمک هم یه شاهکار عالی خلق کنیم...آخه بابام میگه با کمک هم کارها بهتر پیش میره!!!! ولی انگار مامان زیاد از کمک کردن من خوشش نمیاد و منو میذاره پایین و از اونجا که یه لباس کلاه دار...
26 ارديبهشت 1392

بازی قیفی!!!

اوایل که من تازه چهاردست و پا میرفتم همه جای خونه و مخصوصا آشپزخونه در انحصار من بود... من هر روز می رفتم سر کابینت ها و کشوها و اونا رو به شیوۀ خودم مرتب می کردم ولی چند ساعت بعد که دوباره می رفتم سراغشون می دیدم مامانی اومده و دوباره همه چی رو به هم ریخته و همۀ زحمت های من هدر رفته!!! تا این که بعد از مدتی با مامان به توافق رسیدیم توافقی که بخاطرش می خوام در آینده برم انجمن دفاع از حقوق کودکان فضول!!! نه کنجکاو!!! و از مامانم بخاطر رعایت نکردن حقوق کودکان شکایت کنم... آخه می دونی طبق این توافق اجباری قرار شد من سر کابینت هایی که شکستنی داره نَرَم و بهشون کاری نداشته باشم در واقع من در این توافق زورکی هیچ نقشی نداشتم و مامان درِ ...
25 ارديبهشت 1392

هندونه بازی

ساعت حدود دوازده شبه و من و مامانی و بابایی از بیرون اومدیم... تو ماشین خواب بودم و تا اومدم خونه و یه کم چشم و باز کردم و زیر چشمی یه هندونه دیدم به سرعت برق از جا پریدم و رفتم هندونه بازی...به این سبک... هندونه بهترین وسیله برای دس دسی کردنه آخه می دونی وُلوم دس دسی رو خیلی می بره بالا و حال کردن منو از دس دسی مضاعف می کنه... یه هندونه می تونه صندلی خوبی باشه منتها به شرط این که بتونی متعادل روش بشینی منظورم اینه که تعادلت و حفظ کنی دیگه....این طوری.. ای وای...یکی منو متعادل کنه که نیفتم.... و حالا که تونستم روش بشینم می تونم از این تریبون استفاده کنم و آواز بخونم: دقو دقو دقو دقو     ...
24 ارديبهشت 1392

املت میخورم..حالشو می برم..

مامانم خیلی گرفتاره باز لحظه سخت سر کار رفتنه و باید منو بذاره مهد و داره وسایلم و چک می کنه که چیزی رو از قلم ننداخته باشه! طبق معمول یه مقدار از غذامو میده تا بخورم که اگه تو مهد دیر بهم غذا دادند ضعف نکنم خدای نکرده!!!! چون عجله داره و باید وسایل خودش رو هم مرتب کنه یه مقدار املت میذاره جلوم تا خودم بخورم و حالشو ببرم... منم دارم املت خوشمزه می خورم و عمیقا در حال فکر کردنم. دارم به این فکر می کنم که این آقای مزرعه دار تو کارتون بعبعی ناقلا چرا تو روزهای آفتابی هم یه لباس بافتنی!!!یقه اسکی!!! با یه کاپشن !!! می پوشه؟؟؟؟(تا بحال دقت کرده بودی؟؟) که یهو با صدای مامانی که میگه:" وای داری چیکار می کنی علیرضا؟؟؟" تمرکزم به هم ...
23 ارديبهشت 1392