مهمون های من...
همه چی به تقریبا یه سال قبل برمی گرده...همون وقت ها که مرخصی زایمان مامانم تموم شد و قرار شد بره سر کار و در به در دنبال یه پرستار بود که مطمئن باشه و وظیفه شناس باشه و راهش نزدیک باشه و.... هزار تا فاکتور دیگه که از نظر مامانم خیلی مهم بود.... و بالاخره تعطیلات نوروز بود که از طریق دختر خالۀ بابام با یکی از آشناهاشون به نام خاله نسرین آشنا شدیم و فهمیدیم خونه اش هم به ما نزدیکه و بدین ترتیبات مامان و بابام از نگرانی در اومدند و منم شدم مهمون خاله نسرین و سه روز هفته رو کلۀ صبح می رفتم پیش خاله نسرین. اونجا رو خیلی دوست داشتم آخه می دونی همسایۀ خاله دو تا پسر داشتند به نام سامان و سالار که سامان فقط ده روز از من بزرگتره و هم بازی من...